تجربه نزديك مرگ : |
زمانى كه روح بيمار در بدن خود است، درد شديدى را احساس مىكند؛ امّا هنگامى كه بندها پاره مىشوند، احساس كاملاً واقعى از آرامش و تسكين بروز مىكند. يك بانو كه پس از تصادف اتومبيل از نظر پزشكى مرده بود، مىگفت..... احساس مردن : بسيارى از مردم تشخيص نمىدهند كه تجربه ويژهاى دارند كه ربطى به مرگ دارد. آنها مىبينند از ارتفاعى در بالاى بدنشان به بدن خود نگاه مىكنند و يكباره احساس ترس و يا حيرت و سردرگمى مىكنند. يك بانوى 65 ساله ساكن شيكاگو پس از ايست قلبى مىگفت: «به سختى مىتوان اين مطلب را توضيح داد. من لحظاتى را احساس كردم كه در آنها ديگر من همسرى براى شوهرم نبودم؛ مادر بچههايم نبودم؛ فرزند پدرم هم نبودم. من فقط و فقط خودم بودم» |
تجربه نزدیک به مرگ
.....امروز یه اتفاق افتاد که براتون تعریف می کنم.....
احتمالا صفحه اول بلاگفا رو دیدین که وبلاگهای بروز شده رو میزنه امروز وقتی این صفحه نگاه کردم چند تا وبلاگ
که تازه بروز شده بودن رو باز کردم اسمشون رو هم براتون می نویسم تا شما هم اونا باز کنید اولین وبلاگ که باز
کردم http://palakhmon.blogfa.com بود الان که دوباره به این وبلاگ
سر زدم می بینم پستش رو مثه اینکه حذف کرده و باز دوباره برام
عجیبه!!! حالا بگذریم سری به نظراتش که فقط یکی بود زدم و سایت
خانم ستاره رو باز کردم اسم وبلاگ اینه http://savarero.blogfa.com
و خداییش این وبلاگ اساسی حالمونو گرفت ولی خوب واقعیت بود !!!
دلم نیومد که اونچه در مورد مرگ نوشتمو تو وبلاگم نیارم!!!
نمی دونم تا حالا چیزی در مورد تجربه نزدیک به مرگ شنیدین یعنی
افرادی کل علایم حیاتیشونو از دست دادن و بعد از چند دقیقه یا ساعت
بطور معجزه اسا زنده شدن و تونستن در مورد اونطرف برامون خبر بیارم
گزارشهای بسیاری در این مورد وجود داره من می خوام یکی از این
گزارشها رو که از سایت نزدیک به مرگ براتون ترجمه کردم بنویسم.
تجربه نزدیک به مرگ جینی دیکاس(jeanie dicus):
جینی دیکاس یک دوره جالب در طول تجربه نزدیک به مرگش
داشت.جینی در سال 1974 سکته قلبی کرد و مرد.
اما بعد از دقایقی بصورت معجزه اسا زنده شد.دوباره زنده شدنش
اطلاعاتی در مورد مکانیزم دوره زندگی ومشاهده ان و چرا افراد خاطرات
قبل از تولدشان را بیاد نمی اورد اشکار می سازد.
نقل قول از جینی:
من بالای بدنم به پرواز در امدم.من کلاه سبزی که افراد داخل اتاق پوشیده بودند را می دیدم . انها 5 یا 6 نفر بودند و مضطرب به نظر می
رسیدند. ترسشان بسیار زیاد بود.من می توانستم ان را حس کنم.
من می خواستم بهشان بگوییم هی من خوبم نگران نباشید....اما انها
من را درک نمی کردند....
من خودم را در گوشه سمت راست اتاق پیدا کردم. من دستم را بلند
کردم و کشیدم.من حس می کردم دیگر در حلقه بدنم نیستم.این حس
بسیار مطلوب و خوشایند بود.من یک حس شگفت اور که من را از صلح و قدرت می شویید حس می کردم.من احساس عشق و محبت می
کردم و همچنان که که هر سوال می امد جوابش
هم نیز در پی ان می امد.ان گوشه عیسی بود. من به او خیره شدم و
گفتم:من به شما ایمان ندارم!او خندید و گفت:من اینجا هستم!به
چشمهایش نگاه کردم و پرسیدم:شما در همه زمانها با من بوده اید و
من نمی دانستم.
و او پاسخ داد :بنگر!!!من همیشه با تو بوده ام همیشه حتی تا انسوی جهان.
او با نوعی نیشخند گفت :شما می خواهید به زمین برگردید؟
من گفتم :بله من یک فرصت می خواهم من فریاد میزدم اما صدای
وجود نداشت.من مرده ام ایا به من شانس دوباره زنده شدن را می
دهید؟
او گفت:به اسانی بگیرش...........
من با لکنت حرف می زدم و می گفتم من حتی به شما اعتقاد ندارم و شما می خواهید من را نجات دهید و زنده کنید......
مکالمه ادامه داشت.....او از من خواست تا ببوسمش......راهی
نبود.....من او را در اغوش گرفتم و گونه هایش را بوسیدم.....من پر از
شادی شده بودم......ما حرف می زدیم اما نه با حرف یا کلمه بلکه
ارتباطمان ذهن به ذهن بود....
ناگهان من فهمیدم خدا وارد می شود.....نور می امد...من دو انتخاب
داشتم یا اینکه به زمین برگردم زمینی که من ان را می دیدم اما قادر به
کمک به هیچکسی از جمله دخترم نبودم....یا اینکه پیش خدا
بمانم....من خدا را انتخاب کردم....
نور سفید بسیار قوی جلوی من حاضر بود.من فکر کردم چشمهایم دارد
سوخته می شود اما فهمیدم من چشمی ندارم که سوخته
شود....خدا محبت و عشق بود....گرم بود و در ذره ذره وجود من نفوذ
می کرد......بسیار لذت بخش بود....من با عمق وجود گریه می کردم اما
اشکی وجود نداشت.......بسیار عظیم بود.....من عاشق شده
بودم.....من حس نااشنایی می کردم.......من حس فروتنی و ترس و
شگفتی می کردم.....برای یک مدت طولانی پس از تجربه نزدیک به
مرگم من همیشه در اخر دعا می گفتم که او بسیار بسیار بسیار بزرگ است....
این راه قدردانی من از او بود......
من وارد اتاق گنبدی شکل شدم با صفحاتی مانند تلویزیون که بالا و
پایینش وصل شده بودند...........روی سقف صدها صفحه تلویزیون قرار داشت..............
روی هر یک از صفحات یک فیلم خصوصی از زندگیم قرار داشت . خوب بد زشت رازگونه هر چیزی یکبار می امد.....بدون ترتیب.....
همه بیصدا بودند....
وقتی شمادر یک صفحه نگاه می کردید شما در ان متمرکز می شدید و
شما می توانستید انچه انجا است را بشنوید ......حرف و کلمه نبود
بلکه فکرهایتان و احساساتتان را درک می کردید وقتی به ادمها یا
حیوانات دیگرنگاه می کردید فکرها و احساسات انها را هم متوجه می
شدید و شما بین انها و خودتان ارتباط برقرار می کردید
گناه نبود حس مسیولیت بود.......
خدا به من گفت:من هدیه گرانبهای زندگی رو به تو دادم با این هدیه چه کردی؟
من با صدای ضعیف گفتم:من فقط 22 سال دارم....من نمی دانستم
هدف دیگری هم دارم تا انجام دهم . من یک دختر دوساله دارم که
تمام وقت و انرژی را روی ان گذاشته ام...............
جوابم خوب نبود.اما حقیقت بود....من خودم قاضی خودم بودم و قانع می شدم.....
من حدس می زدم خدا از من چه می خواهد من الان روی یخچال یک جمله را نوشته ام تا همیشه ان را بخوانم :
مهربانی و عملهای زیبا را همیشه تمرین کن!!!
من سوالات زیادی در مورد گناه قتل و همه چیزهای که می خواستم را پرسیدم و جواب گرفتم....
به من گفتند قبل از انکه متولد بشویم از ما عهد می گیرند تا واقعیت
مکان و زمان را به خود ببندیم.بنابراین ما می اییم تا روحمان رشد
کند......اگر قول ندهیم ما متولد نمی شویم.....
ترجمه از سایت نزدیک به مرگ نوشته کوین ویلیامز
هر فردی تا زمانی که نمرده است کامل نمی شود(بنجامین فرانکلین)
عزیزان گل خودم حتما سعی کنید که سایت اصلی نزدیک به مرگ رو
بخونید خیلی تاثیر گذار روی افکارتون در مورد جهان پیرامونتون
هست......
هر فردی تا زمانی که نمرده است کامل نمی شود(بنجامین فرانکلین)
فعلا خدا حافظ