پائولو کو ئلیو
یکی بود یکی نبود ٬ در روزگاری دور مردی بود که همه ی زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود ، وقتی مُرد ، همه می گفتند به بهشت رفته است،ادم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می رود هر چند بهشت برای این مرد چندان مهم نبود اما ، به هر حال به بهشت می رود .
روح مرد بر دو راهی بهشت و جهنم ایستاده بود ، دربان نگاهی به اسامی کرد و چون اسم مرد را در میان بهشتیان نیا فت او را به جهنم فرستاد ، زیرا جهنم هیچ نیازی به دعوت نامه یا کارت شنا سایی نداشت و بدین ترتیب مرد در جهنم مقیم گشت .
چند روز گذشت و ابلیس با ناراحتی و خشم به دروازه بهشت رفت و گریبان مسئول
مربوطه را گرفت وگفت :این کار شما تروریسم خالص است !
مسئول مربوطه با حیرت از شیطان دلیل خشم او را پرسید و شیطان با خشم گفت :
ان مرد را به دوزخ فرستاده اید و از وقتی او امده کار وزندگی ما را به هم زده .از وقتی که رسیده ،به حرف های دیگران گوش می دهد، در چشمهایشان نگاه می کند و به درد و دل شان می رسد و با عشق انان را می بوسد .حالا همه دارند که در دوزخ با هم گفتگو می کنند ، همدیگر را در اغوش می کشند و می بوسند ، اخه! دوزخ که جای این کارها نیست ! لطفا״ این مرد را پس بگیرید!


با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا بر تصادف در دوزخ افتادی

،خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند

سنگ دربرکه می اندازم و می پندارم
باهمین سنگ زدن
ماه به هم می ریزد
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت...!؟

شيشه عطر بهار لب ديوار شكست،
و هوا پر شد از بوي خدا،
همه جا آيت اوست
ديدنش آسان است،
سخت آنست نبيني او را...

چه مسلمان باشم، چه مسیحی
چه زرتشتی، چه کلیمی
همین که انسان باشم
همین که فرزند آدم باشم
کافی است تا
در آرام ترین خلوت تنهایی ام
صدایی آسمانی نجوا کند با من:
ای فرزند آدم.....

(ارسالی از رویای گلم از شمال)