کپی و پیست
در شهري دور افتاده، خانواده فقيري زندگي ميکردند. پدر خانواده از اينکه دختر 5 سالهاشان مقداري پول براي خريد کاغذ کادوي طلايي رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختي به دست ميآمد. دخترک با کاغذ کادو يک جعبه را بسته بندي کرده و آن را زير درخت کريسمس گذاشته بود.
صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، اين هديه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالي بود!
پدر با عصبانيت فرياد زد: مگر نميداني وقتي به کسي هديه ميدهي بايد داخل جعبه چيزي هم بگذاري؟
اشک از چشمان دخترک سرازير شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولي در عوض هزار بوسه برايت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگي سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.
صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، اين هديه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالي بود!
پدر با عصبانيت فرياد زد: مگر نميداني وقتي به کسي هديه ميدهي بايد داخل جعبه چيزي هم بگذاري؟
اشک از چشمان دخترک سرازير شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولي در عوض هزار بوسه برايت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگي سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۸۸ ساعت 20:7 توسط احسان
|